(۳. مَحاق: کلا استعاره از نیستی؛ عاشقی که به نیستی برسد)
اعضای بلک پینک،گروه بلک پینک،بلک پینکمن از چهارم اسفند اعمال خودقرنطینگی کردم. بهجز احتمالا یکی دوبار، اونم تا سر کوچه، جایی نرفتم. باید اعتراف کنم که چهارم اسفند فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه. و اشتباه میکردم. جدی نگرفتم و به عنوان یک وقفه کوچولو بهش نگاه میکردم. اتصالش به نوروز، باعث شد یه مقدار، شوکه بشم. چون تعطیلات نوروز، بههرحال، گریزناپذیر بود! کمی، فقط کمی، بهتر شدم و این فرایند بهتر شدن، و بهتر استفاده کردن، هنوز ادامه داره. از روز اول، تا امروز بیکار نبودم. حتی دورکاریهام مجدد شروع شد و هرچند همشون چند روز بیشتر طول نکشید، ولی چند روز بود! کتابهای خوبی به صورت مجازی داشتم، که تنها ایرادش این بود که همشون مرتبط با ادبیات بود و من نمیخواستم زیادهروی کنم! (کاش میخواستم!) به همین منوال، جلو اومدم. توی درسها کمکاری کردم و شاید بخشی از این کمکاری، از روی عمد و خودخواسته بود. شاید حق خودم میدونستم که بعد از سیزدهسال، یه مدت کوتاهی، جور دیگهای و بر اساس دیگهای کارها رو جلو ببرم. البته ضرر مختصری کردم، ولی فدای سرم :)) اینجا میخوام از کارهایی که کردم، بگم. کارهای نکرده رو نمیگم و گوشهی یه کاغذ مینویسم تا در ادامه انجام بدم. پس اینجا، فقط از «شده»ها میگم و سعی میکنم «نشده»ها رو کمیبیخیال بشم. و یک مورد مهم، اینه که من واقعا گذر ایام رو نفهمیدم. درسته هیچوقت تاریخ رو سرچ نکردم، ولی هیچوقت هم تاریخ رو نفهمیدم! ۱۴اسفند با ۱۷فروردین، تفاوت چندانی نداشتن. اینقدر سریع گذشت که من باورم نشده که اینقدر به اردیبهشت نزدیک شدیم. چقدر برای هوای اردیبهشتی تهران، برنامه داشتم :| نمایشگاه کتاب :| هعی. قرار بود از «نشده»ها نگم :))
هدایت تحصیلی پایه نهمستارهٔ عزیز! سلام!
به نام عشق، سلامی به جمع یاران کن!سه شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۴۳ ق.ظ
چندماهه دارم بهش فکر میکنم.
شباهتها مهمترن یا تفاوتها؟ کسی دوست داره برام حرف بزنه؟
۹۹/۰۱/۰۵
در جدل بودم. تا آنکه بر صفحه آمد No process running! همهی آنچه در این چندساعت میگذشت، تمام شد. کاش همهی آنچه در تمامیساعات میگذشت نیز، به همین سادگی تمام میشد. تنها با فشردن چند گزینه و ورود یک رمزعبور شخصی. در جدل بودم. و انگار هنوز هم، هستم.
مزیتهای قرص کینگ دو۱. دیگه وبلاگ نوشتن و کامنت نوشتن و کامنت جواب دادن داره از یادم میره. این مدت بودم و نبودم. تا حالا سابقه نداشته کامنتی اینقدر معطل بشه برای جواب. الان از سه بهمن کامنت دارم و واقعا نمیدونم چطور گذشت.
وصیت نامه یک مشکوک به کرونا!خب؛ بیا اعتراف کنیم.
از هفته ای پیش تا این هفته ی اول پیچانده شدهمیدونی؟ امروز اونقده راه رفتم، که یهو به خودم اومدم و بنر روی پل هوایی رو خوندم و شاید باورت نشه، یه لحظه قفل شدم. اینجا، نزدیک همونجایی بود که آره، که اسمش و سندش و وجب به وجب خاکش رو تصاحب کردی. مگه میشه اسم اینا رو بیارن و من هیچی یادم نیاد؟ جیپیاس زدم و دیدم فقط یه خیابون. رفتم. رفتم. رفتم. در جایگاه مناسبی وایستادم. نت زیادی نداشتم. یه «بهدرک» گفتم. من دنبال نمای خستگی بودم، یه خندهی ***** **** نصیبم شد. نباید اینجوری بنویسم. سانسور میکنم. به همین سادگی. دیگه خودمم یادم نخواهد بود که چه کدی داده بودم. لعنت به کد. به جهنم که یادم نمیمونه چی نصیبم شد. غلاف کردم. «چته پسر». راه افتادم. رفتم. نمیدونستم کجا برم. فقط فرار کردم. پیچیدم توی شلوغی. چپ و راست زدم و یهجا رسیدم که دیدم دیگه نمیدونم کجام. خیلی وقت بود که ترسی از گمشدن نداشتم. هنوز هم ترسی نداشتم. اما حوصله هم نداشتم. تمام چهارهفتهی قبلی رو در التماس پیدا شدن سر و کله یه زورگیری، خفتگیری چیزی بودم که کیسهبوکسش کنم! که یه چاقو بزنه و یخورده از این درد سرریز بشه. ولی پیدا نمیشد. حتی سر اون موتوری نفهم، دونفری داد زدیم بیفلان. ولی حتی سر برنگردوند که جواب برگردونه! میبینی؟ اما حالا نه. ته جیبم رو گشتم. دستمو روی ضامن گذاشتم. «امروز نه». خلع سلاحم کرده بودی و حتی روی پا نمیخواستم بند باشم. چه زورگیر خوشبختی میشد اونی که امروز سراغم میومد! «همهچی مال تو! یه چاقو بزن به درد خودم بمیرم.» وسط یه عالمه زشتی، یه عالمه درموندگی، یه عالمه خشم خفته (!) مونده بودم. چهارتا راه بود. دوتاشو تا بنبست رفتم و اشتباه بود و برگشتم. راه سوم درست بود. ضامن رو بیخیال شدم و تا برسم به اصلی، داشتم حواسمو پرت میکردم که آره، زندگی قشنگ بود. اما دیگه نمیشه زندگی قشنگ رو چشید. آیا هنوز میشه قشنگ زندگی کرد؟
از هفته ای پیش تا این هفته ی اول پیچانده شدهتعداد صفحات : 0